ღ.آرزوی محال.ღ |
حالم بد نیست ، غم کم می خورم
کم که نه ، کم کم می خورم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی ، آفتاب ؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای آمد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مردد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل ، نابسامانی بس است
کافرم دیگر ، مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم ، بت پرستم ، بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است ، باور می کنم
...
نظرات شما عزیزان: